تو...
تو در خاطرم چ ولوله ایی ب پا کرده ایی دختر و من چ خوشحالم از اینهمه ولوله... وقتی اذییت میکنی و لجبازی های این روزهایت را از سر میگیری و من خصمانه میگویم : بس است مهنا اخم نازت و عشوه ی طنازت و گفتن من با تو دیگه اَلم دوست ندالم مرا ب اوج می رساند مرا از میان آتش ب گلستان ابراهیم میرساند, من دیگر نمی سوزم ته نشین میشوم در کلامت همه چیز یادم میرود و فقط لبخند میزنم چ حس نابی است این ویرانی دل وقتی از موقع بیدار شدنت تا موقع خوابیدنت یک سره از من سوال میکنی و میگویی این چیه؟؟ ا...
نویسنده :
مامان
0:40